سفارش تبلیغ
صبا ویژن























در آغوش خدا

دلم برای خودم تنگ میشود...

----------------------------

بعدانوشت: آخرین روز کاری هم تمام شد. همه رفته اند به جز من و یک همکار دیگر. هر روز خدا،قبل از پایان ساعت کاری اینترنت را قطع میکنند حالا نمیدانم چرا وصل است هنوز؟!! ساختمان با آن همه شورونشاط حالا که هیچکس درش نیست فقط بغض آور است! راه که میروی انگار انبوه خاطرات تلخ سال 89 را برسرت هوار میکنند! آمدم سیستم را خاموش کنم که دیدم اینترنت داریم. بروم کارم را تمام کنم و راهی خانه شوم. این هم از سال 89 که شروعی بی نظیر داشت و پایانی بی نظیر البته از دو زاویه ی متفاوت. 6ماه اول زندگی شخصی فوق العاده ای داشتم و از برج هفت و سفر به سوریه زندگی شخصی ام شروع به تحول کرد و شش ماهه دوم سفرهای زیارتی تعطیل شد! اما عوضش در همین نیمه ی دوم تکلیف من معلوم شد. با آدم خوبی آشنا شدم که به من کمک کرد تا تکلیفم را معلوم کنم. خدا خیرش دهد. بعد هم که زندگی اجتماعی ام دستخوش تغییر شد، تغییری شیرین و درخشان. هنوز هم خانه نشینی با روحیه ی تنبل من سازگارتر است. دروغ نیست اگر بگویم شبی را پشت سر نمیگذارم مگر آنکه قبل از خواب فکر کنم چرا دوباره سر کار رفتم؟!! اما احساس میکنم وظیفه داشتم این بار را بردارد. خوشبختانه اوضاع هم گرچه سخت اما خوب پیش میرود. خداکند که مسیر درستی را طی کنم و بتوانم آنچه بلدم بیاموزم تا دوباره راهی خانه شوم...


نوشته شده در سه شنبه 89/12/24ساعت 12:18 صبح توسط خودش نظرات ( ) |


Design By : Pichak